کد مطلب:330048 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:322

مسلمان و کتابی
مسلمان و كتابی

در آن ایام، شهر كوفه مركز ثقل حكومت اسلامی بود. در تمام قلمرو كشور وسیع اسلامی آن روز، به استثناء قسمت شامات، چشمها به آن شهر دوخته بود كه، چه فرمانی صادر می كند و چه تصمیمی می گیرد.

در خارج این شهر دو نفر، یكی مسلمان و دیگری كتابی (یهودی یا مسیحی یا زردشتی)، روزی در راه به هم برخورد كردند. مقصد یكدیگر را پرسیدند. معلوم شد كه مسلمان به كوفه می رود و آن مرد كتابی در همان نزدیكی، جای دیگری را در نظر دارد كه برود. توافق كردند كه چون در مقداری از مسافت راهشان یكی است با هم باشند و با یكدیگر مصاحبت كنند.

راه مشترك، با صمیمیت، در ضمن صحبتها و مذاكرات مختلف طی شد. به سر دوراهی رسیدند. مرد كتابی با كمال تعجب مشاهده كرد كه رفیق مسلمانش از آن طرف كه راه كوفه بود نرفت و از این طرف كه او می رفت آمد.

پرسید: مگر تو نگفتی من می خواهم به كوفه بروم؟.

- چرا.

- پس چرا از این طرف می آیی؟ راه كوفه كه آن یكی است.

- می دانم، می خواهم مقداری تو را مشایعت كنم. پیغمبر ما فرمود: «هرگاه دو نفر

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 18، ص: 205

در یك راه با یكدیگر مصاحبت كنند حقی بر یكدیگر پیدا می كنند.» اكنون تو حقی بر من پیدا كردی. من به خاطر این حق كه به گردن من داری می خواهم چند قدمی تو را مشایعت كنم، و البته بعد به راه خودم خواهم رفت.

- اوه، پیغمبر شما كه اینچنین نفوذ و قدرتی در میان مردم پیدا كرد و به این سرعت دینش در جهان رایج شد، حتما به واسطه همین اخلاق كریمه اش بوده.

تعجب و تحسین مرد كتابی در این هنگام به منتها درجه رسید كه برایش معلوم شد این رفیق مسلمانش خلیفه وقت علی بن ابی طالب علیه السلام بوده. طولی نكشید كه همین مرد مسلمان شد و در شمار افراد مؤمن و فداكار اصحاب علی علیه السلام قرار گرفت «1»